شاید جایی دیگر

قار قار

صبح، صدای قار قار کلاغ.

۰۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۵:۵۳ ۰ نظر

رد پای آبی

چایی شیرین میخوام و پنیر یا مربا و کره و برنامه ۹ صبح خاله شادونه.
بستنی توپی میخوام.
دلم اون برنامه خرسای مهربون رو میخواد که روی شکم هر کدومشون یه شکلی بود. دلم کارتون اون دختر توت فرنگی رو میخواد. دلم رد پای آبی توی شبکه دو رو میخواد که یه آقاهه با لباس سبز راه راه، که سگ آبی کنارش بود و هی میپرسید که سگ آبی کجااااست بچه ها؟ دوست دارم بگردم دنبال سگ آبی. دوست دارم دغدغه ام گم شدن رد پای آبی باشه. نه گم شدن خودم و زندگی و آدما.
دلم اون ساندیسای مسخره بی مزه رو میخواد که من همون موقع هم عاشق سیب موزش بودم. دلم کیف چرخ دار باربی میخواد. دلم میخواد بشینم شونصد بار سیندرلا ببینم. چهارصد بار سفیدبرفی. هزار بار زندگی امپراطوزی کوزکو. بی نهایت بار شرک ببینم. دلم میخواد دغدغه ام پلی نشدن سی دی کارتون مورد علاقه ام باشه. دلم هایدی میخواد. دلم میخواد با متکاها برای خودم خونه درست کنم و فکر کنم دنیا همینقدر کوچیکه. دلم یخمک نارنجی و صورتی و زرشکی میخواد. دلم میخواد اون کارتون دوازده شاهزاده رقصان رو ببینم و تا روزها بعد فکر کنم منم یکی از اونام و برقصم. دلم میخواد هنوز توی جی تی ای زندگی کنم. توی سیمز آدم بسازم و توی تیکن دکمه های دسته آتاری رو الکی فشار بدم. دلم میخواد راپونزل و قلم جادویی ببینم با دوبله فارسی. دلم ذوق میخواد. یه ذوق واقعی. در حد ذوقای شب قبل مسافرت. دلم میخواد ترس‌هام در حد آهنگ خونه مادربزرگه و پخش نشدن فیلم مسافران و ساختمان پزشکان و ... باشه. دلم یه حیاط پر برف می‌خواد. دلم میخواد باز بخونم باز باران با ترانه. با گوهرهای فراوان. دلم میخواد روزایی باشه که صد بار در طول اون روز بشنوم: گلوری انترتینمنت تقدیم میکند، سرپرست گویندگان: مهرداد رئیسی...

۲۱ فروردين ۹۹ ، ۱۴:۰۴ ۴ نظر

آهااای چنارها

مرد-(حرف‌هایش تمام شده. مضطرب ایستاده. کتش را روی دست هایش جابجا می‌کند.)

زن-حالا برگشتی که چی بشه؟ (صدایش بلندتر می‌شود) آدمی که رفته، رفته. همینقدر ساده. تو کجا بودی (بغض، صدایش را می‌لرزاند) اون شبی که من فکر می‌کردم خونه‌ی دستای من، جیب اون بارونی کاراملی اته و وقتی از روی چوب لباسی برش داشتی و تا نزده گذاشتیش توی اون چمدون، گفتم آواره شدم. تو رفتی. صد بار توی سرت، چمدونات رو بسته بودی و رفته بودی. وقتی که دیگه نمیومدی کنارم توی بالکن(به یک گوشه خانه اشاره می‌کند) وایسی و به اون آقایی که میومد تو کوچه و آکاردئون میزد گوش بدی، رفته بودی. وقتی دیگه ولیعصر رو باهام قدم نزدی و بلند بلند نخوندی(صدایش را بالاتر می‌برد): آآآهای چنااارهای خسته، آن بالا لیوان‌هایتان را به هم بزنید و عاشق شوید؛ رفته بودی عزیز من. حالا دیگه دلم به چی خوش باشه؟(سرش را بالا می‌گیرد که اشک هایش از چشم‌هایش سر نخورد) دلم به این خوش باشه که بعد دو هفته برگشتی و میخوای از نو بسازی همه چیز رو؟ چیزی مونده که بخوای بسازیش؟

مرد-(صدایش ضعیف و شکسته است) اما تو همیشه...

زن-(کلافه)من همیشه چی؟ همیشه کوتاه میومدم؟ همیشه می‌بخشیدم؟ دیگه نمیتونم. آدم یه وقتایی، با اینکه سختشه، ولی از کسی که دوستش داره می‌گذره که بتونه خودش رو ببخشه(اشک هایش روی گونه هایش میریزد) میخوام خودم رو ببخشم که انقدر بخاطر دوست داشتن کسی که یه روزی جا  زد از زندگیش، از خودم گذشتم.(روی کاناپه سفید می‌نشیند، خم می شود، برای چند ثانیه صورتش را با دست‌هایش می‌پوشاند و بعد به جای نامعلومی از خانه کم نورش نگاه می‌کند، دیگر گریه نمی‌کند) دوستت دارم، ولی خسته‌ام. برای همیشه خسته‌ام. همین.

مرد-(دیگر نمیداند کجای دنیای او ایستاده)

۱۵ فروردين ۹۹ ، ۱۹:۵۰ ۰ نظر

من مانده‌ام مهجور

باید همان روز که بعدِ دانشگاه توی پارک روی چمن ها دراز کشیده بودیم و آسمان آبیِ یکدست بود و من با دستم اَبر می‌کشیدم و تو خندیدی و پرسیدی«اگه گفتی اینی که می‌کشم چیه؟» می‌فهمیدم تو فکر پروازی و من فکرم پرواز است؛ پرواز کنار تو. باید روزِ قبل رفتنت، از دست‌های مضطرب قفل شده ات روی میز آن کافه لعنتی، می‌فهمیدم که دیگر سهم من نیستی. حالا دیگر خوب می‌دانم غمگین‌ترین نقطه جهانِ کوچک من کجاست؛ فرودگاه امام خمینی، وقتی که پرواز تو را اعلام کردند و من جایی دورتر از گیت، دورتر از تمام آن‌هایی که بدرقه‌ات می‌کنند، جایی دورتر از دنیایت و ذهنت ایستاده‌ام و آن شعرِ سعدی را زندگی می‌کنم که می‌گوید: "من مانده ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او". طاقت ندارم ببینم دور می‌شوی و گم می‌شوی توی جمعیت، دلم می‌خواهد اخرین تصویری که ازت می‌ماند، نزدیک‌تر باشد. کیف‌ام را روی شانه‌ام جابجا می‌کنم و زودتر از تو می‌روم. حالا که توی ماشین نشسته‌ام، هنوز گریه نکرده‌ام، هنوز قوی مانده‌ام. فکر می‌کردم رانندگی که کنم بهتر می‌شوم. نشدم. فکر می‌کردم تو را در جیغ‌هایم توی تونل گم می‌کنم. گم نکردم. فکر کردم تو را شبیه نور لامپ‌های وسط اتوبان توی تاریکی شب پشت سر می‌گذارم. نگذاشتم. فکر کردم آفتاب که بزند،  شبیه شب قبل، حل می‌شوی در طلوع. نشدی. و حالا که پشت میز ناهارخوری آشپزخانه‌ام نشسته ام، می‌شکنم و فکر می‌کنم که با اشک‌هایم سُر میخوری روی گونه هایم و می‌روی. نرفتی. در من هنوز، بعد از این همه سال، هیچ هواپیمایی نپریده که دورت کند.

۰۴ فروردين ۹۹ ، ۱۸:۱۳ ۰ نظر

سال ۹۸.

نوشته ۳۰۳ام وبلاگ. کمتر از ۲۴ ساعت مانده به سال ۱۳۹۹.

حس‌های عجیب. آدم‌های عجیب‌تر. شروع سال و تولدش. جایی که هزار بار توی فیلم تولدش، وقتی به آن رسیده ام، فیلم را به عقب برگردانده‌ام و بارها و بارها نگاهش کرده‌ام که پسربچه تخسی با پیراهن سفید قشنگش و آن شلوار سورمه‌ایش شیطنت وار می‌خندد. یک روز از همین سال لعنتی، صوفیا رفت و بعد از آن دیگر هیچوقت ندیدمش. صدایش هنوز توی راهروی خوابگاه جا مانده. هنوز مزه آن شربت لیموعسلی که وقتی فکر کردم دارم می‌میرم و برایم درست کرد و خوابیدم و خوب شده بودم توی دهانم است."از آدم‌ها جز مهربانی هیچ نمی‌ماند برایم." از این سال لعنتی پیتزا مگاهای زیادی ماند. بیشتر از تمام سال‌های قبل. کافه رفتن های تنهایی ام ماند. بوی شربت بهار نارنج و نسترن و صدای برخورد قاشق به کناره های لیوان؛ دیین دینگ. برایم نوشته «من بی‌نظیرم» کف دستم با آن خودکار صورتی سرِ نمیدانم کدام کلاس ماند.نمیدانم کدام روز کدام ماه بود که جلوی بچه ها ذرت مکزیکی می‌خوردم و با غم روی دلم گریه می‌کردم. برایم یک شب عجیب ماند که قرار بود ستاره ها را رصد کنیم ولی هوا بارانی بود و نشد. و من ماه‌ها بعدش به آسمان پشت سر یکی نگاه کرده بودم و ستاره های زیادی را دیده بودم. برایم شبیه هر سال تولدهای زیادی ماند. تولد خودم. عجیب ترین تولدم. کافه بهشت. برایم آن عکس پای دیوار و جمله بهرام رادان توی پل چوبی ماند"عشق یعنی حالت خوب باشه". برایم بیمارستان خاتم ماند سه روز قبل از امتحان باکتری. هنوز صدای غم‌انگیز خودم توی گوشم است که توی استودیو می‌خواندم: "در من شهری دور افتاده است که طوفان تمام کابل‌های برقش را قطع کرده" دروغ نمی‌گفتم. برایم آشنایی با آدم های عجیب ماند. خیابان انقلاب و کافه نشین و کافه سارا و آن کافه تاریک لعنتی که اسمش یادم نمی‌آید و ویتر آن شبنم بود ماند. دیگر هیچوقت شبیه آن عکسِ خر تیتاپ خورده ام توی عکس‌ها نخندیدم. برایم دو روز کلاس آناتومی کاشانی ماند و حس اعتمادبنفسش. هنوز چشم های آن سگ آرام توی پارک جمشیدیه را یادم نرفته. اصفهان ماند و عشقی که به آن مغازها ها و پیاده رو های اطراف کلیسای ونک داشتم. نوشته روی دیواری ماند که"شما اینجا فرشته می‌شوید" و من هیچ جای زندگی ام فرشته نشدم. همیشه نیرویی مخالف مرا به سمت چیزهایی که نباید، می‌برد. سی‌سه‌پل در روز ماند و شب. میدان امام ماند و گرمایش. حس ورود به بخش ماند. استرس‌های اول رادیو که حالا برایم راحت‌ترین است. استرس پروتز کامل ماند. کافه اسمایلِ دانشکده‌مان ماند که نمیدانم چه شد. برایم کهک رفتن های زیادی ماند. بوی کباب؛ کباب بدون نان. درد مانده از خوردن توپ به پاهایم. طوفان ماند. آب بازی ماند. دهکده صبا ماند. حلیم آن صبح دانشکده ماند. دعای سی مهر‌ام ماند که کاش باران ببارد و بعد مدت‌ها، سی ام مهر نود و هشت، وقتی توی بخش رادیو بودم بوی زمین باران خورده را حس کردم، بیرون رفتم و باران می‌بارید. برایم کیان ماند، آن پسر پنج شش ساله ای که توی آن پارک لعنتی،مرا تاب می‌داد. آن پارک لعنتی در شب ماند. شبی که همه چیز خراب شد. شبی که از ناراحتی توی خیابان یاسمن عق می‌زدم. شبی که دوست داشتم همانجا بمیرم. شبی که روزهای بعدش دیگر شاد نبودم. توی کلاس جلوی چشم آدمی که سرد نگاهم میکرد گریه کرده بودم. جلوی منشی بخش تشخیص گریه کرده بودم. توی حیاط گریه کرده بودم. توی سرویس گریه کرده بودم. روی پشت بام دانشکده جیغ زده بودم و گفته بودم خدایا چرا؟ میدانم آن روزها غمگین ترین دختر دنیا بودم.من که روزی نزدیک غروب نوشته بودم شروع شد، دیگر امیدی نداشتم. برایم بارانی قرمز خیسم ماند، وقتی سرکلاس نرفتم و یک ساعت روی نرده های جلوی ورودی دانشکده نشسته بودم و فاطمه زهرا ازم عکس گرفته بود. برایم اتفاقی دیدن مانده بود. ردهای عجیبی که خودم میدانم چیست مانده. برایم نوشتن توی آن دفتر سیاه رنگ چاشتینو ماند. و آن برگه سبز رنگ روی دیوار چاشتینو که رویش نوشته بودند"شام آخرمون" برایم ردولوت ماند. و آش ها و حلیم های برکت شب امتحان جراحی. برایم رقصیدن توی راهرو ماند وقتی که دیگر بریده بودم از امتحانات. برایم تجربه اولین اسکیپ روم ماند و سی‌تیرِ لعنتیِ خوشمزه.برایم اولین ترمیم ماند.بعد... یکهو همه چیز ترسناک شد. نزدیک سی روز می شود که دیگر برایم چیزی نمانده. که آدمِ عجیبی شده ام. و برایم دارم چه غلطی می‌کنم ماند. و fleabag، fleabgعزیزم. همین. حالا دیگر برایم هیچ نمانده. جز نیمچه امیدی برای زنده ماندن.

تمام.

۲۹ اسفند ۹۸ ، ۱۷:۱۲ ۰ نظر

دور.

آنقدر دوری و دور ام که دیگر زورِ اشک‌هایم به سیگارهایت نمی‌رسد و خاموش‌شان نمیکند.

۲۶ اسفند ۹۸ ، ۰۵:۳۹ ۰ نظر

مادرِ نخل های هور بودم کاش.

هرس می خوانم. عاشق روزمرگی ام. عاشق هیچ گره ای در داستان نبودن. نمیدانم هرس روزمرگی حساب می شود یا نه. ولی داستانش توی خرمشهر و هور و آبادان است. رسول را صدا می زنند ابوشروان. کسی به اسم پسر زنده اش صدایش نمی زند. دنبال زنش نوال است. زنی که جلوی چشمش، پسرش توی حمله به خرمشهر غرق خون شده بود. نوالی که می گوید هیچ مردی توی خیابانها دیگر نمی بینم. داشتم می گفتم. عاشق روزمرگی ام. روزمرگی های زویا پیرزاد توی کتاب چراغها را من خاموش میکنم. انقدر نامش را گفته ام که با دیدن اسم کتابش، همه یاد من می افتند. چراغ ها را سه بار خوانده ام. عصرهایی که توی آشپزخانه عصرانه می خورم، خودم را کلاریس، مادر دو دختر ابتدایی و یک پسر می بینم. دوست دارم  لبه پنجره آشپزخانه را گلدان بذارم. دوست دارم روزی ملخ ها حمله کنند. دوست دارم همسایه ای داشته باشم که دوستش نداشته باشم ولی با دیدنش یک طوری شوم. داستان کلاریس هم توی آبادان است. داستان های با فضای آبادان را دوست دارم. اسم دخترهای نوال هنور توی ذهنم است. امل و انیس. نوال مادر نخل ها شده. تا جایی که من خوانده ام دیگر برای بچه هایش مادری نمی کند. بر میگردم به چراغها. هر وقت که به دست هایم نگاه می کنم یاد آن جمله اش می افتم که نوشته بود آدم های حساس انگشت های باریک و ظریفی دارند. حساس بودم؟ نمیدانم. این روزها هیچ چیز نمیدانم و فکر کنم پانزده روز شده که خانه مانده ام و نمیدانم دنیای بیرون چگونه میگذرد. دوست دارم توی زنانگی داستان های زویا زندگی کنم. دوست دارم نوال باشم و مادر نخل های هور. نمیدانم چه می نویسم. میل عجیبی به نوشتن در وجودم است که مرا سوق میدهد که بنویسم ولی ذهنم خالی از کلمات و زندگی است. هیچ اتفاق خاصی نمی افتد یا بهتر بگویم، نمی بینم که درباره اش بنویسم. توی همین داستان ها زندگی می کنم. از این کتاب به آن کتاب. از این شاخه به آن شاخه. شبیه زندگی ام. شبیه زندگی این روزهایم...

۱۶ اسفند ۹۸ ، ۲۱:۰۳ ۰ نظر

سورمه ای جان عزیز من

میخواهم از دوری بگویم برایت. که آرام مرا فراموش خواهی کرد. یادت می‌رود چگونه چشم‌هایم را خط باریکی می‌کردم و شیطنت وار می‌خندیدم. یادت می‌رود حسِ لمس دست‌هایم را حدود ساعت ۶ عصر. یادت می‌رود چطور سرخوشانه کنارت بچه می‌شدم.یادت می رود نخندیدن‌هایم، صدای گریه ‌ام را. قسم به تو عزیز من، که آنقدر با تمامی اسم ها و لقب های زیبای شایسته‌ات صدایت زده ام که واژه ها کم آورده اند. کاش یادت بماند این روزها را. که بهت گفتم ری‌را طبق یک افسانه قدیمی، بانویی‌است که باعث زیبایی جنگل‌های شمال می‌شود و تو دوستش داشتی. کاش یادت بماند که برای ری‌را، دختر بدنیا نیامده نداشته‌ام نوشتم. نوشتم روزی که به من گفت دوستم دارد، در من هزاران دُرنای آبی رها شد و فریادکشان از عشق می‌خواندند. روزی که گفت خیلی دوستم دارد، توی پیاده‌روی نمیدانم کدام خیابان لی‌لی کردم. روزی که با دست‌های سردِ خالی از زندگی‌ام روی رگ‌های برآمده سبزآبی رنگ دستش که سرشار از زندگی‌ بود دست کشیدم، دوباره زندگی را، زندگی کردم. کاش بدانی من با عشق تو، همه چیز برایم پررنگ تر شد. حالا همه چیز جان دارد، حالا می‌دانم چرا دختری یک شب تمام در اتاقش را قفل کرده بود و گریه میکرد. حالا میدانم عشق، راه نجاتم بود. سورمه‌ای جان عزیز من... بنفشآبی من... دوری از تو، سقوط از تمام ارتفاعات جهان است. دوری از تو خاموشی‌است. دوری از تو غم نهفته‌ی تمام خرمالوهای جهان است. دوری از تو فراموشی جزئیات است. کاش مرا، کاش جزئیات مرا، کاش مختصات مرا یادت بماند. کاش یادت بماند مرا. منی را که بیشتر از هفت میلیارد و خورده ای جمعیت کره زمین، دوستت دارم.

۱۳ اسفند ۹۸ ، ۰۲:۳۴ ۰ نظر

می‌شنوی؟

میدانی که دوستت دارم. می‌شنوی صدایم را هنوز یا نه؟

۰۲ بهمن ۹۸ ، ۱۷:۰۸ ۱ نظر

در بحبوبه صدای شلیک موشک‌ها دوستت دارم.

هر روز از تویی که فکر نکنم هیچوقت این نوشته را بخوانی دورتر می‌شوم. "من برایت می‌مُردم اما وصله‌ی تو نبودم". خودت خوب می‌دانی، تو را اندازه چشم‌هایم دوست داشتم و خوب‌تر میدانی که چقدر مردمک همین چشم‌ها، بعدِ هزار بحث و دعوایی که داشتیم، برای تو لرزیده بود. 

میدانم دوستم داشتی و میدانی که دوستت داشتم اما برای هم کافی نبودیم.

من توی پارک‌های زیادی کنارت سرخوشانه قدم زده بودم و تو به سیگارهای زیادی جلوی من پک زدی و من یا با لبخندِ مهربانی، ناراحت بودم و به روی خودم نیاوردم و یا روبروی ات، توی بالکن رستوران، کنار بقیه بچه ها نشسته بودم و فقط نگاهت کرده بودم. 

عزیزِ غمگینِ من، من روز به روز از تو دورتر می‌شوم ولی هنوز با دیدن اسمت روی صفحه گوشی ام، قلبم شبیه بچه ها می‌زند. 

من هنوز به تو فکر می‌کنم. در بحبوبه صدای شلیک موشک ها و زمزمه های جنگ و تهدیدها و ترس‌ها به تو فکر می‌کنم و برایت می‌خوانم: "که تو صیادی و من آهوی دشتم". و میدانم که هنوز همه چیز از دست نرفته. که هنوز صبح های زود موقع خوردن قهوه‌ی تلخ ات به دختری فکر میکنی که من باشم. و من هنوز دلم می‌خواهد هر کجا تو باشی، باشم و دزدکی نگاهت کنم. میدانی که من آدمِ عشق های بزرگ نیستم. من آدم دوست داشتن های مینیمال ام. آدم نگاه های دزدکی و سرخ شدن گونه هایم و جفت کردن پاهایم کنار هم. میدانی که من آدم زل زدن های طولانی نبودم. آدم صحبت های طولانی نبودم. منی که با دیدنت سرم را پایین می‌انداختم و شبیه دختر بچه ها، لوس می‌خندیدم. که من با تو مست می‌شدم و شراب کهنه هزار ساله بودی انگار، نه؟ و من با تو مستی از سرم می‌پرید و دوست نداشتن های گاه و بیگاهت، آبِ یخی بود که به صورتم می‌پاشید، نه؟

من پیچک سبز رنگ درخت انگور همسایه‌مان بودم که درون رگ هایت جاری شدم و رشد کردم و کشتن من، کشتن خودت بود.

من همانی شدم که روزی نوشتی دوست نداشتنت، نابودی بخشی از خودم می‌شود. و من می‌دانم اگر جنگ شود، شبیه آن سکانس نمیدانم کدام فیلم، که سربازی، سرش را از پنجره قطار بیرون آورده و معشوقش را می‌بوسد، تو را خواهم بوسید و اشک های داغم روی گونه های هردویمان جاری خواهد شد و بعد از آن، دوست دارم توی بمباران چند ساعت بعدش بمیرم تا اینکه نبودنت را طاقت بیاورم عزیز من.

آخ حواسم پرتت شد اصلا! داشتم میگفتم ما وصله‌ی هم نیستیم ولی چه کنم که دوستت دارم هنوز و تا به ابد.

۱۸ دی ۹۸ ، ۱۰:۲۷ ۱ نظر