شاید جایی دیگر

غمگین

غمگینم و هیچ توجیهی ندارم.
۱۸ تیر ۹۸ ، ۲۱:۴۶ ۱ نظر

دوستم نداشتی، نه؟

اون ر‌وزا که من، شبیه پروانه کوچیک آبی بودم، از زمین،

تو؟ تو چی بودی؟

یه آدم فضایی که بارها ازت نوشته بودم؛ از کجا؟ پلوتون؟

من پر پرواز نداشتم و تن سپرده به باد بودم، شبیه پنجره ای که باز بود روی باد.

ولی تمومِ تو آهنی بود. احساساتت آهنی بود، قلبت، دستات، دنیات.

من اما به تو، دستام رو، رگام رو حتی، چشمای روشنم رو، بخشیدم که بتونی حس کنی چیزایی که ما از این سیاره احساس می کنیم رو.

بعد تو، دستام رو، چشمام رو، احساساتی که بهت داده بودم و مطمئن بودم که مراقبشونی رو، برداشتی و ...

رفتی.

بعد من موندم اینجا، که دیگه بلد نیستم کسی رو دوست داشته باشم.

میخوام ولی نمیشه دیگه.

چون دیگه برق چشمی ندارم که ذوق کنم و قلبی نیست که با دیدن کسی گرومپ گرومپ بزنه و دستی نیست که دستاش رو بگیره.

من همه اینا رو توی وجود سرد سخت آهنی تو جا گذاشتم.

حالا هم بلد نیستم که یاده بره، از اولشم بلد نبودم، از اولشم نمیتونستم پرواز کنم.

باد منِ پروانه رو روی صورت آدما و حتی آدم فضاییا میذاشت و دلم میخواست دوستم داشته باشن، که بتونم پرواز کنم؛ آره من پروازم و حال خوبم همیشه وابسته بود به بقیه. به اینکه دوستم داشته باشن و اهمیت بدن، من هیچوقت نمیتونستم بی تفاوت باشم. 

دوستم نداشتی تو، نه؟

 

 

فروغ، تو میگفتی پرواز رو بخاطر بسپرم، پرنده مردنیه، من باور نکردم.

۱۴ تیر ۹۸ ، ۰۲:۲۳ ۲ نظر

تو که دورتر از پاریس و برلین و ...

حالا که تو برایم دور تر از پاریس و برلین و سن پترزبوگی، من شب های این شهر  را قدم می زنم و تمام نور های نئونی و رنگی مغازه ها غمگینم می کنند. من همان لحظه ای که از پنجره آن اتوبوس لعنتی دیدمت و نگاهت آزاردهنده تر از گرمای ۴۱ درجه و آفتابی بود که پوست را می سوزاند، فهمیدم که به انتها رساندی ام برای خودت.

آن روز باران تمام چاله های آب را پر کرده بود، مردی با بارانی سیاه بلندش از کنارشان بی تفاوت میگذشت، شبیه خودت بود، "بی تفاوت". اسم تو را آرام صدا زدم، دست هایش را در جیب های بزرگ بارانی اش فرو برد، جوری که انگار میخواست بفهماند که چقدر تنها شدن راحت است. آن روز تمام جهان آفتابی بود و من کنار دیوارهای سفارت ایستاده بودم و بجای آمدن تو، باران می آمد.

آخ عزیزم، من که حالا دیگر مقصر این پایان دراماتیک شده ام تو در سنگفرش های کدام داستان عاشقانه موزیکال قدم میزنی و خنده هایت آسمان خراش ها را به زانو در آورده است؟

آخ عزیزم، نمیدانی باد چطور اشک هایم را سرد میکند و دلم را شبیه شاخه های درختان پارک ملت، شبیه آن بادبادکی که برایت میگفتم نخ اش محکم نیست، می لرزاند.

حالا دیگر شب ها توی تراس می ایستم و به برج ها و آپارتمان ها و خانه های ویلایی نگاه می کنم و با خودم بلند می گویم : تو در هیچ کدام نیستی، تو جایی دور تر از تمام کشورهایی که می شناسم و نمی شناسم، در داستانی عاشقانه و موزیکال ...

آخ که لعنت به تمام بال های هواپیماهایی که پرواز می کنند.

 

من که روزی از ته دلم خندیده بودم و با دست تابلو نامجو را نشان داده بودم، حالا با صدایش بغض میکنم و برای بار نمیدانم چندم، زندگی از دستم هایم، از جانم، بیرون می رود.

۰۸ تیر ۹۸ ، ۰۵:۱۷ ۰ نظر

آدم ها حبابند.

توضیحی درباره اش ندارم. فقط یادم موند و می مونه که با اوج غم خوندمش و آدم های زیادی گوش دادن و غمگین شدن...


بشنوید.

۳۱ خرداد ۹۸ ، ۱۴:۴۵ ۱ نظر

وطن یعنی دلت خوش باشد

کم عمق آدام هرست گوش میدهم و بروکلین می بینم و جسمم انگار پر از نور شده و احساساتم شفافند.

سارا برای دوری برادرش صادقانه، صمیمانه و غمین نوشته و می دانم موقع نوشتن گریه کرده است. برایش بغض میکنم، برایش چانه ام می لرزد و قطره های اشک روی گونه هایم سُر میخورند.

دوری سخت است و غربت سخت ترش میکند.

من می گویم وطن یعنی جایی که دل آدم آرام باشد، دل آدم خوش باشد.

وقتی کسی که دوستش داری می رود رو به غربت، دیگر آرام نمیگیری، دیگر کمتر دلت خوش است و انگار هردویتان راهی غربت شده اید.

برای بار نمیدانم چندم موسیقی پلی می شود و من قلبم دیگر درون بدنم جا نمی شود، مثل احساساتم که تمام وجودم را پر کرده است.

شاید زمانی فکر میکردم من هستم و احساسات درونم، ولی حالا انگار احساسات هستند و من درون آن ها هستم.

نمیگویم خوشحالم یا ناراحت. مطلق نیستم.

چون هیچ وقت هیچ چیز این جهان بیکرانه مطلق نبوده و من‌بعد هم نخواهد بود و من هم ...

من هم نیستم.

۲۲ خرداد ۹۸ ، ۲۰:۵۰ ۱ نظر

نامه/ حبابِ زندگی من.

سلام.

من ایستاده ام در غروب دوازدهم خرداد ماه.

صدای علیرضا آذر پیچیده که می‌خواند: لیلی، بنشین خاطره ها را رو کن...


حالا که دارم برایت می نویسم، نمیدانم تو کجای این زندگی ایستاده ای، یا شاید ... نه، زندگی در تو ایستاده است، که من خودم را اینچنین دور و دیر ازهمه کس و همه چیز می دانم و محبوس ام در جزیره ای دور افتاده از تو، از زندگی ام.


عزیزترین روزهای نه چندان دورم، آن روزها هم زندگی در تو بود و من آن را در کوچه های نیمه تاریک شهری غریب گم کردم؛ و در خنده های آن دخترک های دبیرستانی که تو می‌گفتی: حسودند به ما! من اما، دلم لرزید و می دانستم آن خنده ها، قار قار کلاغانند در شب؛ همانقدر شوم و تاریک.

حالا که ماه ها از آن شب می‌گذرد، در من، شهری دور افتاده است، که طوفان تمام کابل های برقش را قطع کرده.


و راستی!

 در تو چه مانده است؟

روشنی و نور تمام شمع های کیک تولد نوزده سالگی ام وقتی که روبرویم نشسته بودی و آرزویت کردم؟


یادت هست صدایت زده بودم: آدم فضایی آبی من و یادم نبود ستاره های بخت ما هزاران سال نوری از هم دور افتاده اند...


یادت هست برایت نوشته بودم: آدم ها حبابند؟ حباب های آبی. 

گفته بودی چرا حباب؟

من اما، سکوت کرده بودم.

حالا میدانی چرا حبابند؟ 



ارادتمند تو: بنفشآبی.

۱۲ خرداد ۹۸ ، ۲۳:۵۹ ۳ نظر

من و تکه هایم

منی که روزها، ماه ها و سال ها؛ صبح تا شب را با آدم ها خندیده ام و ادای آدم های خوشبخت را در آورده ام، زندگی ام روی لبه تیغی بُرنده است که راه رفتن رویش یا سقوط از آن، هر دو بد است، هر دو تمام شدن است.

من آدم ها را فارغ از جنسیت‌شان دوست داشته ام، احساساتشان حتی گاهی بیشتر از حال خودم برایم اهمیت داشته. من با همین تکه های شکسته ام، هنوز و هنوز عاشق محبت کردن مانده ام.

میدانم که تا همیشه، عشق به آدم ها در دلم می ماند، اما پشت این چهره، تکه های خرد شده من است، که گاهی گم می‌کنم خودم را، تکه هایم را.

من در جنگ سختی هستم. راه درست را می دانم و راه درست را نمی‌روم. پیرو احساساتم هستم. پیرو آنچه که نباید ... من، این منِ تظاهر کننده به سرخوشی و در قید چیزی نبودن، منی که پای تمام دیوار های زیبای شهر ایستاده ام و به دوربین لبخند زده ام، خودم را نوزده سال است پیدا نکرده ام.

رولان بارت نوشته بود:"من عمیقا نا امیدم و سعی می‌کنم پنهانش کنم تا هر چیز پیرامونم را به تاریکی نکشانم، ولی در لحظه‌های معینی از تحملش ناتوان می‌شوم و فرو می‌ریزم." من را می‌گوید.

۲۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۷:۴۰ ۱ نظر

بنفشه

سال‌ها بعد اینجا خواهم نوشت :

روزی یکی اسم منو گذاشت بنفشه و رفت.

۰۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۱:۵۲ ۰ نظر

روحِ جیغ کشیده ام

از پنجره سرویس دانشگاه، غروب آفتاب رو می‌بینم و عشق های تموم شده. قولای فراموش شده. آدمایی که اومدن، نموندن و رفتن.

از این پنجره گذشته رو می‌بینم و دختری که هیچوقت تکلیفش معلوم نبوده و توی خیابون بلند از خودش پرسیده: داری با زندگی ات چیکار میکنی؟

از این پنجره دختری رو می بینم که اون طرف شیشه پاهاش رو گذاشته روی صندلی جلویی و انقدر رها شده که اگه یه نسیم ضعیف بیاد هم از جا می‌کَنه و می‌برتش.

 روحم سبک شده، روحم توی تونل الغدیر، ۸ بار جیغ کشید و سبک شد. بعد با یه صدای گرفته تر از قبل با ابی می‌خوندیم: این آخرین باره...

 رهام، رها تر از قبل، اونقدری رها شدم که دیگه غمی از ادما نمونده برام. شفاف تر از قبلم، اونقدی که می‌تونم خیلی چیزا رو در آن واحد بپذیرم، از موسیقی بی کلام آرنالدز میرم به "وای که این واژه ها، لال اند در گوش تو" کاوه آفاق.

گلوم درد میکنه، دردش، درد رهایی عه. درد عذاب آور قشنگیه هر چی هست.

حالا با یه درد ، با یه حالت بی قید و بندی، دیگه می‌تونم آدما رو بغل کنم و بگم بیخیال، همه چی گذشت و گذشت و گذشت.

حالا دیگه شبیه اون توپ بدمینتونی شدم که بین ما جا به جا میشد و معلق می‌موند رو هوا.

راحت تر می‌خندم، راحت‌تر می‌پذیرم و کنار میام.

چون دیگه روحم جیغ کشیده.

جیغ کشیده...

۰۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۹:۵۰ ۲ نظر

غربت همیشه غربت است.

هیچوقت انقدر علنی از رفتن ننوشته بودم.

از دیگر تحمل نکردن ام.

از غمی که شبیه چاقو از درون مرا می‌خراشد.

فکر میکنم باید رفت، باید در اوج بی‌رحمی، به تک تک خاطراتت و آدم هایی که دو سال را گذرانده ای در کنارشان نگاه کنی، گریه نکنی، بغض نکنی، نگویی دل تنگتان می‌شوم و بروی.

باید بی رحم شد. ۱۹ سال و خورده ای را لبخند زده ای، پا به پای غم آدم های مهم زندگی ات  گریسته ای، دلتنگ شده ای، صدها بار در نوت گوشی ات، سررسیدت نوشته ای اما لعنتی تو باید مهربان باشی و بوده ای، چه شد؟!

جز اینکه دیگران برایشان هیچ مهم نبود و حاصلش تنها غم بود برایت.

دیگر از محبت ام، از لحنِ واقعی ام که می‌گوید دلتنگ می‌شوم هیچ نمانده.

دیگر آنقدر آدم ها بی وفا بوده اند که احساساتم را کشته اند.

دیگر نه نفرتی حس میکنم نه عشقی نه دلتنگی ای نه محبتی.

فقط درد را میفهمم، فقط درد دارم.

درد دوست نداشتن و دوست نداشته شدن.

تنها شانسی که آورده ام این است که هنوز هم بلدم الکی بخندم و بهم بگویند چه سرخوشی.

اما من وبلاگ نویس، واقعی تر از من اینستاگرام و تلگرام و حتی منِ واقعی است.

تلخ.بی احساس.بی اهمیت.خودخواه.

هیچ کدام نبوده ام، منی که با اشک آدم ها اشک ریخته ام و برای شادی اشان بیشتر از شادی خودم دویده ام.

منی که همه را بی شیله پیله دوست داشته ام.

منی که زندگی ام انقدر بهم ریخته و غمگین شده که این دومین سیزده بدری است در تمام سال های زندگی ام که غمگینم.

پارسال و امسال.

من تلخ نبوده ام، تلخ شده ام.

بی احساس و بی اهمیت و خودخواه هم همینطور.

همین شد که در غروبی غمگین به بابا گفتم دیگر نمیتوانم در این شهر بمانم و نمیدانم صدایم چه داشت که بابا بی هیچ سوالی گفت شهریور برای رفتنت تمام تلاشم را میکنم.

دیگر هیچ چیز و هیچ کس را ندارم که گره ام بزند به دو سالی که در شهری غریب گذشت.

غربت همیشه غربت است و غریبه هم همیشه غریبه.

۱۳ فروردين ۹۸ ، ۱۷:۰۲ ۲ نظر