شاید جایی دیگر

گاهی آدم نمی‌داند با دستهایش چه کند.

در قفس دستانم، پرندگانی زنده‌اند که هنوز شوق پرواز دارند و من، می نویسم که در رگ هایم به پرواز درآیند و سرخوشانه، با حسِ رهایی صبح های خیلی زود، آواز بخوانند و آزاد شوند.


من خواستم نویسنده شوم، تا دست هایم، احساساتم را، که هزاران پرنده اند، به طبیعت بازگردانند. 

من خواستم بنویسم، که رها شوم از حسی که روزی ابراهیم سلطانی نوشته بود: "گاهی آدم نمی‌داند با دست هایش چه کند".

من می‌نویسم که بدانم با دست هایی که از جنس خاک های باران خورده جنگل های شمال‌اند و صدای پرندگان در آن می‌پیچد، باید چکار کنم.

۰۵ فروردين ۹۸ ، ۲۱:۳۱ ۰ نظر

ادعا

ادعا.

۰۱ فروردين ۹۸ ، ۱۶:۱۳ ۱ نظر

تمام گندم زار های جهان تویی، نه؟

تمام گندم زارای جهان تداعی گر تو بودن. بوی همه گندم زارا بعد اینکه بارون میزد ، من رو یاد تو مینداخت. باد که می پیچید توی شاخه هاشون و با یه ریتم آرومی می رقصیدن ، انگار تو موهات رو باز کرده بودی و باد توی موهای تو می پیچید. حالا من بعد سال ها، اومدم اینجا. جایی که یه روزی تو  با همه سرسبزی بی حدت، شروع کردی به چرخیدن و چرخیدن و باد از حرکت وایساد به تماشای تمامِ تو، گندمزار هم همینطور و من البته... من ایستادم روبروت و انقدر نگاهت کردم که از زیبایی ات شگفت زده شدم و چشمام پر از اشک شد و تو و تمام گندمزار روبروم تار شدید، انقدر تار شدید که مجبور شدم پلک بزنم که بازم ببینمت، که تا ابد همون جا وایسم و ببینمت ، ولی چشمام رو که باز کردم نبودی. تو نبودی و روبروم گندمزاری بود که رو به زردی می رفت. انگار فقط تو بودی که بهش سبز بودن می بخشیدی. حالا من بعد سال ها برگشتم اینجا، ولی نمیدونم چرا هنوز تمام شاخه های گندم تارن. آره، اومدم اینجا و خواستم بهت بگم : اگه صدام رو می‌شنوی اینو بدون که موهات همیشه برام دشت گندمزاره و بوی تو برام، بوی گندمزاره بعد بارون. و من چنان به موی تو آشفته ام، به بوی تو مست...

۲۷ اسفند ۹۷ ، ۲۲:۴۲ ۱ نظر

سرفه های غمگین تر از رعد و برق.

با دست که صندلی رو هل دادی عقب و حتی برنگشتی بهم نگاه کنی و از در زدی بیرون، فهمیدم که نبودنت یعنی چی.

حالا من اینجام؛ مغموم، شبیه این صندلی روبروم. به هیچ جایی تعلق ندارم و بی مفهوم شدم بدون تو.

زندگی‌ام هم شده شبیه اون پیرهن سفیدت که آویزونه پشت در، چروک تر از همیشه اس، خسته تر از همیشه.

بعد اینکه در رو محکم کوبیدی، من لبه تخت نشستم و گوله گوله اشک می‌ریزم و تو هر جای این شهر که وایسادی، اگه صدای بارون رو می‌شنوی، می‌خوام بهت بگم که توی این خونه بدون تو، بارون شدیدتری داره می‌باره.

می‌خوام بهت بگم که سرفه ها و صدای گرفته من، غم انگیزتر از تمام رعد و برق‌های جهان شده.

زمان دستم نیست، صبح میشه، شب می‌شه، دوباره صبح می‌شه و تو دیروز بود رفتی یا پریروز؟ 

فایده نداره انگار، باید برم وایسم روبروی آینه، جلوی میز آرایش، و با اشکام آفتاب گردونایی که با ذوق گرفته بودی رو آب بدم، ولی چه فایده؟ مگه اینا بدون نور زنده می مونن؟ من که هیچوقت خودم آفتاب گردون دوست نداشتم، ولی تو که دوست داشتی، هر چی که تو دوست داشتی رو منم دوست داشتم همیشه. داشتم؟ نه انگار...

حالا من اینجام، انقد هم اینجا می‌مونم که تو برگردی و اون نوری که بیرونه، رخنه کنه توی دستام، که صندلی بلاتکلیف رو برگردونم سرجاش و به آفتاب گردونا، آفتاب رو برسونم و پیرهنت رو، این زندگی چروک ام رو سر و سامون بدم.

۲۶ اسفند ۹۷ ، ۱۷:۵۰ ۱ نظر

به دست باد سپردمت.نه؟

هر چه که به دست باد سپرده شود زیباست؛ مثل آن شال قرمز من، وقتی که دور شدنت را می‌دید.

مثل تو، که در غروب آخرین چهارشنبه سال، می‌رفتی که بروی.

مثل من، که هنوز وسط پیاده‌روی روبروی پارک لاله ایستاده‌ام و سرم را پایین گرفته‌ام و دست‌هایم را مشت کرده‌ام و فشار می‌دهم و انگار باد صدای کاوه آفاق را می‌آورد که می‌خواند: حالا که آزاد و رها ...

مثل بازی موهایم در باد، که بعد چند سال، برای اولین بار تا روی شانه‌ام بلند شدند، وقتی بی‌خیال و رها خودم را روی زمین انداختم و تو ایستاده بودی که شادی بی حدم را ببینی و نمی‌دانستی آخرین بار است؛ نمی‌دانستی و نمی‌دانستم احساسات، همیشه آن حس‌های قشنگ و پایداری نیستند که ما فکر می‌کردیم.

باد قبل از اینکه تو را با خود ببرد، دوست داشتن مرا، آرامش‌ام را، صبوری‌ام را با خود برد.

گفته بودم هر چه به دست باد سپرده شود زیباست.

دوست داشتنت زیبا بود، تو زیبا بودی...

۲۴ اسفند ۹۷ ، ۱۹:۰۶ ۲ نظر

سال ۹۷.

سال ۹۷. دوازده روز مانده به بهار. مطلب ۲۷۲ام وبلاگ‌ام است. نوشته ۱۹۱امِ وبلاگ عنوانش سال ۹۶ بود و متن‌اش اتفاقات ۹۶.

نزدیک به یک سال گذشت؛ یک‌سالی که ساده نبود.

شبیه سکانس‌هایی از یک فیلم سینمایی ۱ ساعت و ۴۲ دقیقه‌ای جلوی چشم‌ام می‌آیند.

بابا روز یک فروردین پایش را عمل کرد. اولین عیدی بود که خانه مانده بودیم. روزهای سختی بود، ادامه همان سختی‌ای که از ۸ اسفند ۹۶ گریبانمان را گرفت و رهایمان نکرد. 

سکانس بعد، سیزدهم فروردین بود که کفش های قرمز خال خالی ام را پوشیدم و با خودم بلند تکرار می‌کردم ز غوغای جهان فارغ.

یکی از همین روزهای فروردین بود که دستم را از پنجره سرویس دانشگاه بیرون بردم و دلم روشن بود به اتفاقات خوب در راه مانده. دلم نور داشت، امید داشت آن روز و آن عکسی که ثبت شد، هنوز رهاترین عکس گوشی‌ام است.

اردی‌بهشت بوی کتاب و نمایشگاه و مصلی را می‌داد. بوی کتاب جنگ چهره زنانه ای ندارد و خاما و پرنده من و ...

از سال ۹۷ برایم خاطره ی کافه مونه و کافه چاشتینو و کافه سی‌سی کام مانده انگار؛ بقیه از ذهنم پاک نشده‌اند اما هیجان خاصی برایم ندارند.

از سال ۹۷ برایم آن روز لاله زار با هدی مانده. 

برایم جشن روز دندانپزشکی مانده که انتهایش غم عالم بود و بعد از آن، دیگر شور و شوقی برای شرکت در چنین برنامه هایی نماند.به دلایل شاید شخصی.

از سال ٩٧ ، تولد ها برایم ماند و بنفشِ پررنگ ترین تولد هم، آن روز دنیای کتاب بود و وقتی که میم پرسید: ذوق کن برای هدیه ات و من جواب دادم ذوق کردم، حواست نبود!

برایم پشت بام پردیس مانده، در غروب ها؛ نه صبحش را دیده ام و نه ظهر و شب را. اما غروبش را به کرات دیده ام.

پارک لاله ای مانده با حجم بسیاری حال خوب که هیچوقت تکرار نشد دیگر.

برایم از سال ۹۷ حس های عجیب زیادی ماند، آدم های عجیب زیادی که یک روز می‌گویند دوستت داریم و صبح روز بعد یادشان رفته. راستش برایم بی اعتمادی هم ماند.

برایم آن شب بارانی تنها در خوابگاه ماند.

بادکنک های آبی و سفیدی ماند که با آهنگ Dance me to the end of love با آن ها چرخیدم، بیخیال و رها و خوشحال.

برایم پل هوایی ای ماند با یک پاییز.

برایم کوچه های روبروی کافه بهمن ماند و شب.

برایم داستان دستها ماند...

برایم : بانوی شکار، دست کم میگیری؛ من جان دهم، آهسته توهم میمیری؛ ماند.

یک عکس مانده، پای در آبیْ رنگ خانه ای که نمی‌دانستم صاحبش کیست، و شاخه های درختی و دو کابل سیم. از این عکس همه‌اش مانده، بجز یک چیز ...

گل های بنفش زیادی و آدم های زیادی که می‌دانستند گل بنفش دوست دارم ماندند.

برایم ارغوان ماند.

گریه های بلند وسط بیابان ماند.

برایم حس تنهایی ای ماند که مرا به کافه های تنهایی، پیاده روی های تنهایی و خریدهای تنهایی دعوت کرد.

از سال ۹۷، حس سرخوردگی، غم، شادی، نور، تاریکی، گریه، وحشت، رهایی و خیلی حس‌هایی از این قبیل مانده اما عشق! نه!

برایم رفتن آدم ها را داشت، اشک بابا را داشت و تاب نیاوردن مرا داشت. 

برایم سال عجیبی بود، شبیه هیچ کدام از سال های دیگر زندگی ام نبوده، سال ها بعد که به عقب بر میگردم می‌گویم آن روزهایی که ۱۹ ساله شدم برایم عجیب ترین روزها بود. حس تجربه های جدید، ریسک های جدید و ...

راستش اگر به یک فروردین ۹۷ برگردم، باز هم همین مسیر را می‌آیم، با همان اشتباهات اما وقتی به ته‌اش برسم نمی‌گویم سال خوبی بود، مثل الان که ته راه ایستاده ام و می‌گویم سال خوبی نبود، چون خودم را دوست نداشتم، با احساسات خودم بازی کرده‌ام، به خودم دروغ گفته‌ام و حالم خوب نبوده.

اما در تمام این راه و مسیر، من بزرگ شدم. یاد گرفتم قوی باشم و پای حرفایم، کارهایم و اشتباهاتم بمانم.

سال ۹۷، با تمام داشته ها و نداشته هایش، برایم بزرگ شدن داشت.

برایم : "دخترت داره قوی میشه بابا" داشت.

نقطه ته خط نه! سر خط.

۱۷ اسفند ۹۷ ، ۱۹:۵۲ ۲ نظر

هدایت نوشته بود: هیچ چیز مرا به زندگی وابستگی نمی‌دهد، هیچ چیز و هیچ کس.

احساس می‌کنم این جمله، تمام غم آمیخته به واقعیت را در خود گنجانده. در عصر یکی از پنج‌شنبه‌های اسفند نشسته‌ام روی زمین و به مبل تکیه داده‌ام و حس پوچی قشنگی دارم که غمگینم نمی‌کند، فقط باعث می‌شود به تمام آدم‌های زندگی‌ام احساسات خاص قبل را نداشته باشم، نه تنفری مانده، نه عشقی، نه حس مثبتی، نه حس منفی‌ای.

حس بزرگ شدن دارم، که شبیه سابق درگیر آدم‌ها نمی‌شوم، دوستشان دارم و اگر نداشته باشم‌شان یا از دست‌شان بدهم چندان غمگین نمی‌شوم و اگر غمی در کار باشد با یک خواب چند ساعته درست می‌شود؛ نمی‌خواهم اسمش را چیزی غیر بزرگ شدن بگذارم.

به تازگی هم متوجه شده‌ام که من آدم احساساتی نیستم و تقریباً تمام آدم‌های اطرافم از من بیشتر احساس حالیشان می‌شود.من آدم احساساتی ای نیستم ولی خوب بلدم ادای آدم های احساساتی را در بیاورم. خوب بلدم ذوق کنم وقتی هیچ ذوقی ندارم و نمی‌دانم این آدم‌هایی که می‌گویند پر از حس مثبتی برایمان، متوجه می‌شوند که هر دفعه من پیش خودم می‌گویم کدام حس مثبت؟! 

افسرده نیستم، عاشق سفرم، عاشق کافه های جدیدم، آدم های جدید، عاشق هیجان ام، هنوز با آهنگ جدیدی از رستاک و سیامک عباسی و گلاب ذوق می‌کنم و هنوز عاشق عکاسی ام، هنوز هم بلند بلند با آدم‌ها می‌خندم اما راستش را بخواهید، از بودن با آن‌ها خوشحال نمی‌شوم.

۱۶ اسفند ۹۷ ، ۱۹:۳۰ ۰ نظر

غزال تمام غزل‌های عاشقانه.

غزالِ تمامِ غزل‌های عاشقانه‌ام.

۲۰ بهمن ۹۷ ، ۱۲:۳۳ ۲ نظر

این گریه‌های آرام

چند روز پیش عمو رفت. خبر که رسید، دست‌های بابا لرزید و من گریه می‌کردم، سرم گیج می‌رفت ‌و پاهایم دیگر روی زمین نمی‌ماند ولی گریه می‌کردم؛ بابا آمد و گفت قوی باش. نگاهش کردم. چشم‌هایش قرمز بود، نمیدانم دست‌هایش هنوز می‌لرزید یا نه ولی می‌دانم گریه نمی‌کرد. صدایش اما، غم آمیخته به بغضی بود که با هیچ گریه‌ای تمام نمی‌شد. عمو که رفت چهارشنبه بود، شبیه همان چهارشنبه ای که نوشته بودم کلاغ ها به سوگ نشسته‌اند، اسب‌ها گریه می‌کردند و تمام پرستو ها از نفس افتادند.

مادربزرگم هنوز نگاه خیره اش به در است و می‌گوید منتظرم پسرم بیاید ولی اشک می‌ریزد، اشک می‌ریزد و این یعنی تمام شده برایش...

بابا می‌گوید آخرین بار که دیدمش خواست بدرقه‌ام کند، گفتم بلند نشو و خودم هر دو چشمش را بوسیدم و آمدم. بابا این را می‌گوید و هق هق گریه می‌کند.

من از آدم‌ها نگاهشان یادم می‌ماند، نگاهش هیچوقت سرد نبود، نگاهش عمیق بود، نگاهش آرام بود، نگاهش هر چه که بود، سرد نبود و من هر دفعه یادش می‌افتم های های گریه می‌کنم.

چند روز از رفتنش گذشته، دیگر گریه ها آرام شده، به هق هق و های های نمی‌رسد؛ دیگر برایش آرام اشک می‌ریزیم و وای از این آرامش ...

به بابا که نگاه می‌کنم یاد آن جمله می‌افتم که یادم نیست کجا خواندم، می‌گفت: نه، پدر غم نداشت، پدر واقعا خود غم بود.


و این روزها اینگونه می‌گذرد...

۱۵ بهمن ۹۷ ، ۱۴:۴۰ ۲ نظر

دوام بیاور!

می‌خواستم روی یه صندلی کنار پنجره اتوبوس بشینم و سرم رو به شیشه تکیه بدم، ولی خب همیشه خواستن ما کافی نیست؛ هیچ صندلی کنار پنجره‌ای خالی نبود؛ فلذا کنار یه خانم مسن نشستم.

ناخودآگاه برگشتم به ۱۷ روزی که گذشت. نمیخواستم حتی بهش فکر کنم، می‌خواستم همه‌اش رو فراموش کنم، طوری که انگار نبوده، هیچوقت نبوده، چون روزای قشنگی نبود، سختی بود. شب‌بیداری بود. دوری بود. دلتنگی بود. در یک جمله خلاصه بگم که : بدترین ۱۷ روز زندگی ام بود.

بعد نگاه کردم دیدم چرا باید فرار کنم ازش؟ مگه زندگی همیشه قشنگه؟ فرار کردن ازش، بهم حس خوبی نمیداد. چرا باید روزایی رو که دووم آوردم و قوی تر شده بودم رو فراموش کنم طوری که انگار نبوده؟

دیگه دلم نمی‌خواست پاکش کنم، دوست داشتم بپذیرمش، به عنوان یه برهه از زندگی ام که با سختی‌هاش بهم قوی بودن رو یاد داد و بهم یاد داد که زندگی همینه دختر! باید دووم بیاری که نهایتاً روزای خوب برسه. 

حالا من اینجا وایسادم، نه با فراموشی، که با پذیرش همه اون روزای سختی که گذشته. انگار بزرگ‌تر شدم. انگار همه زندگی همینه. تموم میشه همه چی و این ماییم که باید بپذیریم تمامش رو.

بعد فکر کردن به همه اینا، انگار حالم بهتر شده بود، از همین پنجره بیرون رو نگاه می‌کردم و دیدم همونقدر که سرسبزی قشنگه، این بیابون ها هم میتونن قشنگ باشن.

دیدم آدم حتی دلتنگ همین بیابونا، همین روزای سخت هم میشه، وقتی دیگه نیست، وقتی تموم شده.

گفته بودم : 

آدما، من دلم برای خنده‌هاتون، خنده‌هامون، تنگ می‌شه وقتی می‌دونم ته این راه رفتنه...


و نهایتاً همون جمله آرینا که میگه: بگذار دوام آوردن هنر تو باشد.

۰۹ بهمن ۹۷ ، ۱۶:۳۲ ۲ نظر