سه ترم گذشت.
تصویرها در سرم متلاشی میشوند.
زمان از دست ام رفته.
احساسات عجیبی دارم و خودم را هیچ جوره نمیشناسم.
سه ترم گذشت.
تصویرها در سرم متلاشی میشوند.
زمان از دست ام رفته.
احساسات عجیبی دارم و خودم را هیچ جوره نمیشناسم.
یک نفر آمده و برایم نوشته است: بزرگ شدن ات از نوشته هایت پیداست.واضح و روشن داری بزرگ و بزرگ و بزرگتر می شوی.
راستش هیچ حسی ندارم،نمیدانم باید خوشحال باشم که بزرگ می شوم یا ناراحت.نمیدانم باید از اینکه ترس هایم دیگر شبیه ترس های دختر بچه های کوچولو با آن مقنعه های سفید و مانتوهای رنگیشان نیست که آدم با دیدنشان بوی ویفر توت فرنگی با آن نوار قرمز دور جلدش به مشامش میخورد خوشحال شوم یا ناراحت؛ مثلا اگر ازم بپرسند بزرگترین ترس ات چیست؟نگویم از زلزله می ترسم یا نگویم از اینکه نهنگ مرا بخورد میترسم.یا حتی من از اینکه وقتی شب ها راهروی بین اتاق تا پذیرایی را در تاریکی بروم و دستی ناگهان از عقب گردنم را بگیرد و خفه ام کند میترسم.من از اسم دیالیز و از اسم سرطان و از گردنه اسد آباد و اتوبوس و قطار و هواپیما و تمام وسایل حمل و نقل عجیب می ترسم.من حتی از آن عکاس چهارسالگی ام که با آن دوربین بزرگش سعی داشت به من بفهماند که فقط یک عکس است و نباید گریه کنم هم می ترسم.هنوز هم آن عکس را دارم که بغض کرده ام و گونه هایم از ناراحتی قرمز است.
ترس هایم بزرگ شده اند،بزرگتر جدی تر و ترسناک تر.
آن ناشناس که حتی نمیتوانم حدس بزنم چه کسی است که انقدر مرا خوب میشناخت که میدانست قبل تر چقدر بچه بوده ام و میدانست حالا چقدر عوض شده ام و عوض اینجا یعنی بزرگ ، چقدر درست میگفت و همزمان چقدر اشتباه...
می گویم اشتباه ، چون احتمالا نمیدانسته تمام شب هایی مثل امشب که باران بی وقفه می زند و من اسیر جایی هستم به نام خوابگاه چقدر بچه میشوم و چقدر بچگانه فکر می کنم و چند بار به سرم میزند همان لحظه به هر طریقی خودم را به خانه برسانم و دیگر هیچوقت به قم برنگردم.
احتمالا نمیداند که من هنوز هم شبیه بچگی هایم وقتی با کسی دعوایم میشود در حالی که سر سوزنی مقصر نیستم میروم یک گوشه و کز میکنم و انقدر غصه میخورم که روحم دیوانه شود و جیغ بکشد و صدایم بگیرد.
ناشناس عزیز احتمالا نمیداند من بارها وقتی به تخت ام در خوابگاه نگاه میکنم دلم میگیرد که چرا فاصله اش با دیوار آنقدری نیست که من ساعت ها در آن جا شوم و بیرون نیایم؛ که روزهایی که حالم شبیه آن جمعه لعنتی بعد از یک آزمون قلمچی ام باشد نمیدانم به کجا باید پناه ببرم .
راستش را بخواهید من هنوز نمیدانم بزرگ شده ام یا نه،ولی ...خب ...باید بگویم حالا که فکر میکنم از تمام آنچه که نوشتم هنوز هم می ترسم بجز اسم دیالیز که دیگر خیلی برایم ترسناک نیست.آدم هی میخواهد به خودش تلقین کند که نمیترسد تا شاید دیگر نترسد اما...
در نهایت یک راز را به شما بگویم که اگر روزی پیدایم نکردید،نگران نشوید و باور کنید که من بین تخت و دیوار هستم.
نوشته بودم برایت که از دیده بروی از دل هم خواهی رفت برایم.گفتی از دیده ات می روم؛ تنها برای تو ...
حالا که دارم می نویسم از دیده ام رفته ای و من تو را به عنوان نمادی از یک عشق به یاد خواهم آورد.تو را به یاد می آورم به عنوان کسی که روزی با جرات تمام روبرویم نشست و گفت دوستت دارم ، انقدر دوستت دارم که خودخواه نباشم
از دیشب سردرد شدیدی گرفتهام؛ سردردی مزمن، عذاب آور، سردردی که به چشم هایم می زند، به دندان هایم، به تمام بدنم، به احساساتم؛ آدمی نبوده ام که از این مدل سردردهای شدید داشته باشم، آدمی شده ام که سردردهای شدید دارد.
نمیگویم مدت زیادی است، از دیروز عصر، همان لحظه که گفتم چقدر اتاق تاریک است و یکی دیگر از چراغها را روشن کردم، دقیقا از همان لحظه احساس عجیبی به سراغم آمد، اینکه دیگر هیچ چیز نیست که خوشحالم کند، این حس ام را با صدای بلند گفتم؛ فرزانه خندید، گفت: الان بهت شکلات میدم و خوشحال میشی! شکلات ها طعم های مختلفی داشت، شیری، بادام زمینی، کارامل، نارگیلی؛ نمیدانستم کدام را انتخاب کنم، کدام را دوست دارم؛عین تمام تصمیم های زندگی ام، که همیشه میماندم، همیشه عاجز بودم. شکلات شیری را برداشتم. باورم نمیشد! خوشحال نشدم. همان جا بود که فهمیدم بزرگ شده ام، انقدر بزرگ شده ام که شکلات خوشحالم نمیکند، همان جا بود که دنیا برایم چند درجه غمگین تر، کسل کننده تر و بی معنی تر شد. تازگی وقتی سوار سرویس دانشکده میشوم یاد روز بعد امتحان بیوشیمی میفتم، انگار انتهای تمام روزهایم به اندازه آن روز مزخرف است.انگار زندگی ام یک علیرضا آذر کم دارد که هی بخواند: با این همه بن بست چه باید بکنم؟
معلق شده ام، از نبودن خودم می ترسم، از بودن ام هم می ترسم.
کاش این حال عجیب ترسناکم اثرات امتحان فیزیولوژی باشد، کاش در آستانه سرما خوردن باشم.
این سردردِ جسمم، این سردردِ روحم، خراش میدهد تمامم را.
داشتم فکر میکردم قبولی من در شهری دور از خانوادهام ، هر چه که برایم نداشته باشد ، یک چیز را خوب به من فهماند؛ اینکه چقدر دوستشان دارم.
یاد گرفتم که کنارشان باشم و همه لحظات را نگاهشان کنم.
یاد گرفتم محبتی که مامان و بابا دارند دیگر هیچوقت تکرار نمیشود.
یاد گرفتم که هیچکس برایم آنها نمیشود.
روزهای سختی گذرانده ام که بجز مامان ،بابا و سارا هیچکس کنارم نبوده، نمانده و در روزهای پیش رو هم هیچکس را ندارم جز آنها.
امروز به چشم های خوشرنگ بابا نگاه کردم و حس کردم چقدر خوشبختم. به لبخندهای مامان نگاه کردم و فهمیدم که هیچکس انقدر قشنگ نمیخندد. به سارا نگاه کردم و دیدم هیچکس اندازه سارا شبیه ام نیست.
یک سال میشود که طوری خاص دوستشان دارم ، طوری که تا به حال کسی را در زندگی ام دوست نداشته ام ، طوری که آخر هفته ها برای دیدنشان ذوقی دارم که هیچوقت نداشته ام.
خلاصه آمده بودم بنویسم خانواده ام برایم در اولویتاند مقابل همه چیز، حتی خودم.
و در نهایت ، لبخندشان برایم مهمترین هدف است و غمگین ترینِ جهان میشوم اگر ذره ای ناراحتیشان را ببینم.
یک روز از همین روزهای پیش رو، کولهپشتی ام را برمیدارم و بدون هیچ حرفی از کلاس بیرون میزنم؛ آن روزی که این اتفاق بیفتد یعنی دیگر خیلی بریدهام از خودم، از آدمها.اندوههای زیادی تلنبار شده.اشکهای زیادی جمع شده و من دریایی ام چندلحظه قبل از طوفانی شدن.میدانم آن روزی که بگذارم و بروم دور نیست؛ آن روز دیگر ساعتها راه رفتن بی هدف حالم را خوب نخواهد کرد، من دریای متلاطمی شدهام که گریه میکند ولی انقدر پر است که هیچوقت آرام نمیشود.من از آدمها، حرفها، به خودم فرار میکنم و از خودم به خیابان ها و به اشک ها.نمیدانم شاید آن روز هم بلند توی ذهنم تکرار کنم قوی باش دختر ! ولی نمیدانم که مثل روزهایی که گذشت باز هم قدم هایم محکمتر میشود یا نه، نمیدانم شبش باز هم شروع میکنم به خندیدن یا نه، نمیدانم وقتی با بابا حرف میزنم باز هم میگویم همه چیز خوبِ خوب است یا نه...من آن روز از تمام اعتمادهایم پشیمانم، از دوستداشتن هایم پشیمانم. و شاید آن روز وقتی گریه هایم تمام شد، وقتی انقدر راه رفتم که تمام شوم، وقتی ذهنم از همه چیز خالی شد، دوباره قوی شوم و زندگی را از سر بگیرم و بگویم: زندگی همینه دیگه، اونی که قراره قوی باشه دووم میاره و اونی که ضعف نشون بده حذف میشه، این یه قانونه. اونی که مهربونه بیشتر میشکنه و میبُره ولی تو مهربون بمون.
بعد ...
قوی نه، قویتر میشوم !
دیشب سید محمد مرکبیان پستی را منتشر کرد و نوشته بود : تصویر آدمها در سرم تکه تکه شدهاند ؛ من آنها را در خودم از دست دادهام.
به نوشتهاش فکر میکنم و ... چقدر خوب نوشته!
باید در عصر دیگری دوستت میداشتم؛ در آن روزها که فروغ مینوشت: نگاه کن که غم، درون دیدهام، چگونه قطره قطره آب میشود.و من بالا را نگاه میکردم و آرام پلک میزدم که غم نداشتنات از چشمهایم نچکد.
باید در عصری دوستت میداشتم که روزهایش بوی پوستپرتغال روی بخاری را میداد، بوی غمِ همیشگی خرمالوها را و شبهایش، انعکاس ستاره ها در حوض آبی کوچکمان میدرخشید و فروغ میخواند: به راه پر ستاره میکشانیام، فراتر از ستاره مینشانیام.
باید در آن روزهایی دوستت میداشتم که چشمها بیشتر از دهان ها حرف برای گفتن داشتند، تا به چشمهایت نگاه میکردم، چشمهایی که شرارههای بودند در آسمان وجودت، باید تماشایت میکردم و میخواندم: نگاه کن، تمام هستی ام خراب میشود، شراره ای مرا به کام میکشد، مرا به اوج میبرد،مرا به دام میکشد، نگاه کن، تمام آسمان من پر از شهاب میشود، بعد دستهایم را میگرفتی و با هم میخواندیم: مرا ببر امید دلنواز من، ببر به شهر شعرها و شور ها.
محبوب من؛ باید تو را در عصری دوست میداشتم که دوست داشتنها بوی خیانت نمیداد، که میگفتی دوستت دارم و باور میکردم و میرسیدم به کهکشان به بیکران به جاودان...
گذر زمان همه را دلتنگ روزهای دبیرستان کرد، ولی دونفر را برای همیشه همانجا جا گذاشت. من، و تو!
نوشته بودی :" من بهترین دوستام رو سر پیچ گم کردم." دلم میخواست بپرسم کدام پیچ؟ کدام گم کردن؟ ما که هنوز همانجا بودیم. زیر نور آبی ریسههای راهروی طبقهی دوم. هنوز جلوی در کلاس سه سالهمان، من نشستهام روی زمین درس میخوانم، تو که میآیی. میرویم در کلاس، من تخته را پاک میکنم تو خوانا مینویسی" مثل یک معجزهای علت ایمان منی... همه هان و بله هستند و شما جاااان منی" یکبار دوبار سه بار هزار بار از روش میخوانی. مینشینم روی میز معلم، خیره به برگهای جمع شده بین دیوار مدرسهو مدرسهی کناری. تو پنجره ها را باز میکنی و کلاس سرد میشود. کسی نیست گلایه کند چرا سر صبح پنجرهها را باز گذاشتید. هرچه منتظر شدیم، هیچکس نیامد.
-" من بهترین دوستام رو سر پیچ گم کردم." همینجا گم کردی، همینجا که ظهر شد و هرچه منتظر شدیم کسی نیامد. همینجا که تا پرسیدیم کجایید؟ تا پرسیدیم یادتان هست فلان روز، فلان اتفاق را؟ دلشان گرفت و تنگ شد، ولی من یادم ماند. تو یادت ماند.
ما تمام این دوسال را، هر روز صبح مثل تمام روزهای دبیرستان به مدرسه رفتیم و غروب برنگشتیم.
من تو را هنوز هم، روی لبهی سنگی جلوی پنجرهی کلاس، یا در حال شعر نوشتن روی تخته، در حال دویدن و پریدن از روی صندلیهای وسط حیاط، بین میزهای سالن مطالعه، تو را زیر بارانهای شدید آذر ماه در حیاط، تو را همه جا، هر روز و همیشه دیدم و میبینم. من برای راهرویی که در آن میدودی، بلندبلند حرف میزدی، پی معلم مورد علاقهات تا جلوی در کلاسش میرفتی و سرک میکشیدی، برای شیطنتهات؛ من برای پلههایی که دیگر دوتا یکی نمیپری ناراحتم. ناراحتم که هیچوقتِ دیگر دختری خارج از حدود عادت و بیروزمرگی به خودشان نمیبینند.
برای من، هنوز هم، هر روز صبح ، تو در انتهای تمام پلهها با شیطنت ایستادهای:) میبینمت! بینمان به اندازهی همین چندتا پله فاصله است ! پلههایی که انگار تمامی ندارند. "پلهها تمام نمیشوند، دلم به پاگرد خوش است"*
با عشق و احترامِ واقعی، به بهانهی نوزدهمین تولد یکسالگیت، و به امید دیدار به محض رسیدن به اولین پاگرد:) / مهر۱۳۹۷
پینوشت: شعر: سارا محمدیاردهالی عزیزت:)
خط به خطش رو میخوندم و غمم میگرفت.دلتنگی برای همه چیزهایی که نوشته بود.
تولد نوزده سالگی... اولین تولدی که خونه نیستم ، بابا برام نوشت که: فردا روز تولدت روح و قلب ما کنارته.نوشت مایه سربلندی و افتخاری برامون و من هر بار با دیدن این پیامش، بغض میکنم،بعد اروم قطره های اشک می چکن از چشمام. نمیگم امشب خوشحالم چون نیستم ، چون دورم ، چون مامان و بابا و سارا امشب نبودن که بلند بشمارن ١،٢،٣ ؛ بعد من شمعارو فوت کنم و بغلشون کنم، نبودن که بهشون نگاه کنم و ارزوم قبل فوت کردن بودنِ همیشگیشون کنارم باشه.امشب غم عجیبی رو دلمه که هیچ جوره، با هیچ لبخندی، با هیچ قهقهه ای پاک نمیشه...
همین
و در نهایت ... دلم گرفته برایت
داشت میرفت و من از بالکن بارونیِ چرمش رو میدیدم. داشت میرفت و دلم خالی شده بود، انگار با خودش زندگی رو کَند و گذاشت توو جیبِ سمت چپ لباسش و نگفت خداحافظ؛ حتی برنگشت نگاه کنه.
صدای بسته شدن در حیاط اومد و همون موقع آسمون غرید و بارون گرفت و همون موقع بود که راهش از من جدا شد. راهش جدا شد و نگاهش جدا شد و صداش جدا شد.
دیگه نمیاد اون شبی که ساعت ۱۱ بره کنار پنجره و بلند بخونه: آخ اگه بارون بزنه...
منم بگم: آخ اگه بارون بزنه
کاش نمیگفتم؛ داشت میرفت و بارون میزد، داشت میرفت و چتر مشکی قدیمی اش هنوز کنار تخت وایساده بود.
صدای بهم خوردن لیوانای نَشُسته توی سینک میومد، صدای جیرینگ جیرینگ آویز لوسترا میومد، زلزله نبود؛ ولی همه چی میلرزید، دلم میلرزید، مردمک چشمم می لرزید، صدام میلرزید، ولی زلزله نبود، نبودنش بود که همه چی رو بهم میریخت.
ولی بودنش بوی هندونه وسط چله زمستون بود، بودنش بوی درختای وسط جنگل گیسوم بود، بودنش خودِ جنگل گیسوم بود اصلا ؛ آدم رو میرسوند به دریا و بعد... غرق ات میکرد ، طوفان میشد و راه نجاتی نبود.
من داشتم غرق میشدم و دور میشد ، دور میشد و هنوزم بلند میخوند: آخ اگه بارون بزنه ...
بارون زد ، دور شد، غرق شدم و نجات غریقام تو نبودی...