شاید جایی دیگر

من دره بنفش غروبم

نوزده ساله میشم؛

با همون موهای کوتاه و پذیرش بخش‌های بیشتری از وجودم، از زندگی.

با همون چشم‌ها با برگ‌‌های زرد و نیلی و بنفش؛عطرهای زرد و آبی و کبود.

نوزده ساله میشم و به خودم می‌گم: فوت کن شمع‌ها رو قبل اینکه تموم شن، قبل اینکه تموم شی؛ اما با شعله‌ی شمع ها، آرزوهام رو توو ذهنم روشن نگه داشتم.

نوزده ساله میشم و هنوز هم فکرم پروازه، هنوز هم همون‌قدر رها دوست دارم، رها نفس می‌کشم و رها فکر می‌کنم، هنوز هم بلدم با چشمام بخندم و عاشق گل‌نرگس و چاله های پر از آب بارون باشم.

نوزده ساله میشم در حالیکه فروغ می‌خونه: تو درّه بنفش غروبی...

من درّه بنفش غروبم و حالا؟ نوزده ساله شدم...

۲۶ مهر ۹۷ ، ۲۰:۳۷ ۲ نظر

برای تو ، که بی اغراق زیبایی

نمیدانم از کجا شروع کنم و برایت بنویسم ؛ شاید مویرگ های ظریفِ سبز و سرخ قشنگِ پشتِ پلک هایت که امروزبارها نگاهشان کردم و توی دلم گفتم یادم باشد از آن ها بنویسم ، شروع خوبی باشد ؛ 

یا شاید چشم هایت... چشم های قهوه ای سوخته ات که وقتی امروز صبح ، اولین اشعه های ملایم آفتاب به آن ها می خورد و تمام خطوط ظریفشان را نمایان می کرد و زیباییِ کودکانه ات صدچندان می شد بهانه خوبی برای شروع باشد.

وقتی که از نامه های عاشقانه شاملو به آیدا حرف می زدی و من زل زده بودم به شور و ذوق ات و حرکت دست هایت که از هیجان بود ، خواستم بهت بگویم تو لایق ترین آیدایی که باید برایت نوشت ، از پاکی ات و معصومیت دلنشین ات ، از مهربانیِ بی دلیل ات...

امروز وقتی با کتاب پاستیل های بنفش غافلگیر ام کردی ، زمان و مکان برایم بی معنی شد و تنها محبتِ تو را می دیدم . 

فرزانه ، دخترِ بهاری من، خنده های از ته دل ات را دیده ام ، اشک هایت را ، هیجان ات را دیده ام ، با غمِ خودت و غمِ هر چه که به تو برمی گردد غمگین شده ام ، با خنده هایت حالم خوب شده و با هیجان ات هیجان زده شده ام ... 

من تمام ات را ، کیف مشکی ات را ، دست هایت را ، خطوط ریز کنار چشم هایت را ، مویرگ های پشت پلک هایت را ، روسری های خوش‌رنگ ات را ، صداقت و خودت بودن ات را ، من تمامت را دوست دارم و بارها برایت نوشته ام ، بارها برایت گفته ام و میدانم که میدانی.

تمام حال های خوب ام ، تمام کلمات این نوشته که با عشق نوشته ام برای تو فرزانه، که بی اغراق زیبایی.

۲۶ شهریور ۹۷ ، ۱۳:۵۰ ۴ نظر

آهای من غمگینم ! چه اهمیتی دارد ؟

سلام

آمده بودم بنویسم که ساجده غمگین است، خیلی غمگین. 

خواستم بنویسم من که صبح به حدی با دوستانم خندیده بودم که اشکم در آمده بود ، حالا از غم خودم را به خواب زده ام که با هیچکس حرف نزنم.

خواستم از دل ام که یکهو میگیرد و بلد نیستم درستش کنم بنویسم اما ، دروغ چرا ؛ فکر کردم به آدم ها ، به اینکه برای کسی چه اهمیتی دارد حال من خوب است یا نه ؟ چه اهمیتی دارد حال ام شبیه آشپزخانه تاریک امشبمان است که یکی از چراغ هایش سوخته و غم از سر و رویش می بارد.

ما خودخواهیم ، دنبال حال خوب خودمانیم و کسانی را که دوستمان دارند نادیده میگیریم، اگر هم خودخواه نباشیم آدم هایی هستیم که بنابر عرف،شرع یا هر چیز دیگری به او که می دانیم چقدر غمگین است پیام نمی دهیم که آهای لعنتی ، چرا انقدر غمگینی ؟ تو که در تمام عکس های امروزت خندیده ای، چرا دلت گرفت؟ 

ما ادم هایی هستیم خودخواه ، بی توجه و هر چه بجز مهربان ...


پ.ن: بلد نیستم غمم رو جار نزنم ، مثل تمام حسای دیگه ام که بلد نیستم مخفی نگهشون دارم. مثل تمام حسا هایی که از چشمام، دستام ، صورتم ، حرف زدنم به راحتی قابل درکه.

۲۱ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۳۳ ۳ نظر

من خواب دیده ام تو را ...

من خواب دیده‌ام سال‌های بعد را ...

که صبح است و آفتاب از پنجره آمده و روی زمین آرام نشسته است .

انگار تمام حس‌های قشنگ دنیا خلاصه شده در نسیم صبح که می پیچد لای موهایم و من با زمزمه آوازی پیراهن سفیدت را اتو می کنم ؛ آن لحظه شاید به یاد این شب‌ها بیفتم که اتوبان‌های خلوتِ تهران را با مردمک‌هایی که می‌لرزند و اشک‌هایی که نمی‌چکند و تمام تابلوهای سبز و آبی را مثل نبودنت تار می‌کند ، می‌گذرانم و رضا بهرام میخواند: نگو که جاده آخرش به تو نمی‌رسد ، خیال تو دمی مرا رها نمی‌کند،کسی شبیه تو مرا صدا نمی‌کند. 

و تو در خواب صدایم می‌کنی و بر می‌گردم. صدایم می کنی و جهان به سمت تو بر می‌گردد. 

من خواب دیده‌ام تو را ، به وضوحِ روزهای هجده سالگی‌ام ؛ دیدم سال‌های بعد را ، که شبیه درخت زیتونِ جا افتاده خانه مادربزرگ زیبایی.

من خواب دیده ام سال‌های بعد را که سراب نیستی برایم ، که می‌رسم به چشم‌هایت و نسیم صبحگاهی ، این عشق پاک دیرینه را نوازش می‌کند.

من خواب دیده‌ام ، تو را ، سال های بعد را ...

۱۵ شهریور ۹۷ ، ۱۹:۱۰ ۲ نظر

باید میرفتم از یادت

باید میرفتم از یادت تا پروازتو می دیدم :)))


۰۸ شهریور ۹۷ ، ۲۰:۱۸ ۰ نظر

کجاست خطوط دستانت که راهنمایم باشد؟

آمده ام برایت بنویسم که انتهای تمام جاده های جهان ، تو ایستاده ای ، ولی انگار تمام نمی‌شود این جاده . انگار شروع نمی شوی برایم .

گم می شوم گاهی و نمیدانم کجایی؟ نمیدانم کجاست خطوط کف دستانت که نقشه ی رسیدن به تو را نشان ام دهند . 

اینجا غم نیمه های شب زوزه می کشد و انگار می خواهد نبودنت را به رخ ام بکشد و من ؟ میدانی که از تاریکیِ نبودن ات ، چقدر می ترسم و کجاست چشمانِ روشن ات تا انعکاس نورشان راه را نشانم دهند؟ 

می دانی که از این زوزه میان هیاهوی سکوت چقدر می ترسم و تو کجایی که صدایت پایان تمام ترس هایم باشد ؟

این خطوط منقطع زرد رنگِ وسط جاده می گویند : عشق شاید یعنی نرسیدن .

و من هراسان به سوی ات می آیم ، حتی اگر پایانِ تمام تلاش هایم نرسیدن به تو باشد.

۰۱ شهریور ۹۷ ، ۱۵:۱۷ ۳ نظر

میترسم از همه دریاهای جهان،جز تو.

روی پله سوم کلبه چوبی‌مان نشسته ام؛

از دورنگاهت می‌کنم،عمیق.غرق ‌می‌شوم در آبیِ پیراهنت.گفته بودی:هر چیزی را می‌توانی کنار بگذاری،جز من؛گفته بودم: از تمام دریاهای جهان می‌ترسم،جز تو.

صبح است؛حدود ساعت ۵ و هوا هنوز به روشنی نرسیده،اما من دلم به تو روشن است.بارها برایت گفته بودم که تو نوری.شبیه همان نورِ چشم‌گیر  و‌دلگرم‌کننده آتشی که داری سعی می‌کنی شعله‌ورترش کنی.

باران آرام شروع به باریدن کرده،کنارت می‌آیم، می‌شنوم که می‌گویی: باید انگار تا ابد اینجا کنارت ایستاد و زندگی کرد.صدایت با موج‌های تازه از خواب خفته‌ی دریای روبرویمان،با صدای سوختن بی‌قرار هیزم در آتش،با صدای آرامِ قطره های باران،با صدای نسیم دم صبح همراه می‌شود.به شعله‌ها زل می‌زنم و می‌گویم: کاش زندگی همین‌جا کنار تو و این بوی خاک باران خورده متوقف بشه.

۲۶ مرداد ۹۷ ، ۰۴:۵۷ ۱ نظر

مه است

مِه است،در ارتفاعاتِ روزهای بی‌تو، نبودن‌ات مه غلیظی است در جاده‌ی کوچک زندگیِ من.

به اسب‌های کنار جاده که نگاه می‌کنم،توی دلم شمس لنگرودی میخوانم: "تو آب شده‌ای،در اندوه اسب‌ها،دلتنگی دره‌ها،قطرات شبنم.مه نمی‌گذارد که ببینمت" بعد بلند تکرار می‌کنم: تو آب شده‌ای در اندوه اسب ها. و این من هستم در میان دشت‌های پر از شیهه‌ که تو را می‌خواهم.

گاهی مثل همین الان باران میزند و راستش را بخواهی هیچ نمی‌بینم و از پشتِ گریه شیشه جلویی ماشین،غیرمنطقی ادامه می‌دهم،غیرمنطقی حرف می‌زنم،بعد نفس‌ام انگار شرجی شمال است،جانم رامی‌گیرد،نای حرف زدن نمی‌گذارد و حرف‌هایم از گونه هایم می‌چکد.

اما باید حواسم به جاده باشد،پیچ‌های خطرناکی دارد،پیچ‌هایش،خاطراتت هستند،اگر بخواهم ردشان نکنم،ادامه‌یشان دهم،پرت می‌شوم در دره‌ای خوفناک.

آینده گنگ است بی تو ، با مه نبودنت.

بیا،بیا و دستِ این ابرهای سرکش را بگیر که آوار شده‌اند روی زندگی‌ام و با خودت ببرشان آن بالاها تا باران بزند، و تو بازگرد به من،بگذار باران بزند و تو باشی، نه هاله‌ای از خاطراتت...

۲۰ مرداد ۹۷ ، ۱۶:۰۲ ۳ نظر

او معجزه تمام زندگی ام بود


چراغ قرمز شد.

٢٠٠؛ذهنم از هیاهو خالی میشود.به روبرو خیره‌ام.من از این ماشین‌ها،از این چهارراه،از این چراغ‌قرمز،از پسرک گل‌فروش دورتر و دورتر می‌شوم و به تو،به سال‌ها پیش نزدیک‌تر می‌شوم.


۱۶۹؛به روز‌هایی که یادم دادی بی‌پروا روی لبه جدول‌ها راه بروم و نگران حرف‌ها،نگاه‌ها و پچ‌پچ‌ها نباشم.


۱۴۸؛به روزی که بلندْ بلند فاصله‌ ونک تا پارک ساعی را رادیوچهرازی می‌خواندیم: "اما دنیای دیوونه‌ها از همه قشنگ‌تره!"


۱۱۰؛به روزی که یادم دادی محبت چقدر ساده است، وقتی پله‌های بیمارستان محک را با خوشحالیِ محزونی بالا می‌رفتیم.


۸۳؛به غروبی که گریه امانم را بریده بود و تو برایم فقط یک جمله نوشتی: و سوگند به امید ... و من نوشتمت: سوگند به تویی که مفهوم امیدی...


۵۲؛به روزی که تمام پول‌های پس‌انداز یک‌ماهمان را دادیم و ۲۰۰ شاخه گل‌رز خریدیم و کنار میدان ولیعصر ایستادیم و رهگذرها را شاد کردیم، آن روز یادم دادی رسالت این دنیا اگر گاهی غمگین کردن است، رسالت ما لبخند زدن و لبخند هدیه دادن است.


۲۶؛به روزهایی که بارها زمزمه کردی: "دوست داشتن آدم‌ها یا چیزها،همیشه به معنای به‌دست آوردنشان نیست"یادم دادی رها دوست بدارم حتی اگر سهمِ من نباشد.


۰؛چراغ سبز شد، حرکت می‌کنم. یادم باشد اگر روزی دیدمت بهت بگویم:دوستت دارم بی آنکه داشته باشمت ، بگویم : تو معجزه‌ی تمام زندگی‌ام بودی.

۲۰ مرداد ۹۷ ، ۱۶:۰۰ ۲ نظر

بی‌قراری‌های لیلا

|بی قراری هایِ لیلا| 


نیمه‌های شب است،شبِ تولدت،اواسط مرداد ماه.برایت نوشتم:سلام،تولدت مبارک؛اما تو بخوان:دوستت دارم، دوستت دارم که بعد از این همه سال، روز تولدت را، بوی عطرت را،سردی روکش روانویس طلایی‌‌ات را،صدای زنگ گوشی‌ات را،خوب یادم مانده.

نوشتم:آروزی بهترین‌ها؛تو اما بخوان:تمام این بی‌خوابی‌های شبانه،این هجومِ اسب‌های سرکش به ذهنم که در شیهه‌هایشان نام تو را می‌شنوم،این شبیخونِ بی‌رحم یادت،بی آن‌که داشته باشمت غمگین‌ام می‌کند،در هم‌ام می‌شکند و تو نیستی تا تکه‌های مرا که در تاریکی شب مثل اشک‌ می‌درخشند،به هم،به خودت وصل دهی!

یادت هست؟آن روز عصر سینما چارسو،لیلا حاتمی به دخترش گفت: "عشق اول همه آدما یه ستاره‌ی پرنور میشه توو آسمون" ؛هر شب به آسمان نگاه می‌کنم،تو تنها ستاره‌ی پر نور تمام این کهکشانی.

میدانی هنوز هم شب‌ها،بالای پل‌های عابر می‌روم،زل میزنم به نورِ چراغ ماشین‌ها،به آدم‌های این شهر که تو را ندارند و بعد فکر می‌کنم که خب،من هم ندارمت،ولی چه اهمیتی دارد؟ همین خوشحالی و خوشبختی‌ات را می‌خواستم دیگر...

راستش،می‌گویم:فراموشت کرده‌ام.اما شب که می‌شود،وقتی دراز می‌کشم و به سقف نگاه می‌کنم،زندگی هیچ می‌شود!هیچ،بجز تو! و من لیلی‌ای می‌شوم که تو مجنونم نیستی ...

بگذریم! آمده‌ بودم بنویسمت تا این همه دلتنگی اشک نشود،سیل نشود که ویرانت کند،که ویرانم کند.


۱۹ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۴۳ ۲ نظر