طوفان بودم. وقتی خودم ، خودم را ویران میکردم. وقتی فکر میکردم این حال دیگر خوب بشو نیست.
یادم هست هنوز ؛ تمام عصر را گریه کردم و حسِ حرف زدن با هیچکس را نداشتم. شبش توی حیاط خوابگاه برای پدرم صدایم را ضبط میکردم که 'دخترت قوی نیست بابا' و نبودم. آن شب من غمگینِ همه عالم بودم و زندگی بیمعناترین و گنگترین ترین ریتم دنیا بود.
خوب خاطرم مانده ؛ آن روز از ظهر تا شبش حرفهایم آه میشدند و آه میماندند. یادم است جایی خواندم 'آه یک آهو بود ؛ ناتمام مرد' ، دلم دشت آهوهایی بود که انگار گرمای یک ظهر تابستان تمامشان کرده بود ؛ نه که مرده باشند ، نه ، ولی دیگر نای هیچکاری را نداشتند و مبهوت نگاه میکردند.
روزها و شبهایی گذشته. بزرگ شدهام. درد انسانها را بزرگ میکند و باعث میشود کمی بیشتر کنار بیایی با هر آنچه که شاید روزی سخت ناراحتت میکرد.
این روزهای من به سمت بنفش شدن ، بنفشِ پررنگ شدن پیش میرود ، با کمی قوی شدن ، با کمی بزرگشدن توأم با بیاهمیتی به مسائل بیاهمیت!