اگه داری میری، پشت سرت دنیا رو خاموش کن.
بذار تاریکی چیره بشه به این شهری که دیگه تو رو نداره.
قبلاً نوشته بودم: نوشتهها نورند. حالا مینویسم: نوشتهها نورند، تو نور بودی، تو نور بودی، تو نور بودی.
میدونی؛ از نبودنت، از تاریکیِ جهانِ بیتو، غمگین نمیمونم، اما خب، گاهی وقتا که بهت فکر میکنم، قهوه سرد میشه ،یادم میره باید شکر بزنم و نمیزنم، تلخ میشه و خب انگار قهوهی تلخی که سرد شده جز غمهای عالمه.
داشتم رگِ خواب شجریان رو گوش میدادم، توی بیشتر لحظههای احساسی زندگیم این آهنگ ضمیمه بوده انگار، ولی خب هیچوقت تکراری نمیشه، مثل تو.
مسافرتم؛ اینجا شبهاش خیلی قشنگه، مثل روز نیست که خورشید بتابه به کلهات و همه فکرات بپره! اینجا شبهاش میشه فکر کرد، به تو ...
اینجا زندگی همیشه جریان داره و پُره از آدمایی که تو رو ندارن، البته که منم ندارمت، تنها فرقام اینه که من میشناسمت و اونا نه.
دیروز نتیجه کنکور اومد، خیلیها رو غمگین کرد، انگار رسالتاش هم همینه! ولی خب مگه خوشبختی آدم به این چیزاست؟!
میدونم و میدونی نیست!
اما دونستن ما اهمیتی نداره؛ مثل خیلی وقتای دیگه که دونستن تو و من اهمیتی نداشته.
این روزا وضع اینجا میدونی من رو یاد چی میندازه؟ فکر نکنم بدونی، مثل خیلی چیزهای دیگه که هست و باید بدونی اما نمیدونی!
خودم میگم بهت، یاد کتاب کوری! خاموشی سفید.
آخه میدونی دلار گرون شد و مردم دیگه همو دوست ندارن و دروغ میگن و ...
بگذریم!
رفتی... شاید واسه همینه دنیا تاریکه.
من و تو انگار مصداق این شعر فروغیم:
چراغهای رابطه تاریکاند...
میدونی، انگار تو پرواز رو به خاطر سپردی و من؟ اینکه پرده مردنیست رو خوب یادم موند!